اگر دروغ رنگ داشت...

متن مرتبط با «معمولی بودن شجاعت می خواهد» در سایت اگر دروغ رنگ داشت... نوشته شده است

میخ و تخته (کنترل خشم )

  •  بچه ی بداخلاقی بود . روزی پدرش کیسه ای پر از میخ و یک چکش به او داد و گفت هر وقت عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب . روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار بکوبد . در روزها و هفته های بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود ، تعداد میخ هایی که به دیوار کوبیده بود رفته رفته کمتر شد . پسرک متوجه شد که آسان تر است که عصبانی شدن خود ر, ...ادامه مطلب

  • وقتی جوانی مادرش را خاله صدا میکند !

  • جوانی وارد سوپر مارکت شد ومشغول خرید بود که متوجه کسی شد که سایه به سایه تعقیبش میکنه رو برگرداند زن مسنی را دید که زل زده وی را نگاه می کرد جوان پرسید: مادر چیزی شده که مرا اینطور دنبال میکنی خانم با اشک گفت:  تو شبیه پسر مرحومم هستی وقتی مرا مادر صدا زدی خاطرات پسرم را تجدید کردی  جوان گفت:  خانم این روزگاراست وسنت حیات، یکی میره یکی میاد شما هم خودتو نار, ...ادامه مطلب

  • عارفی که مرتب ذکر میگفت ..!

  • عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت؛ استغفر الله مریدی به او گفت؛ چرا این همه استغفار میکنی، ما که از تو گناهی ندیدیم! جواب داد؛ سی سال استغفار من به خاطر یک الحمدالله نابجاست! *روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته پرسیدم؛حجره من چه؟ گفتند حجره شما نسوخته، ادامه مطلب, ...ادامه مطلب

  • ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت میگویند !

  • چند نفر از پلی عبور می کردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند... همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند بهشون کمک رسانند... ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است، که نمی شه براشون کاری کرد... به آن دو نفر گفتند که امکان نجاتتون وجود نداره! و شما به زودی خواهید مرد !!!  در ابتدا آن دو مرد این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند  اما همه دائما به آنها می گفتند که تلاش تون بی فایده هست و شما خواهید مرد !!!  ادامه مطلب, ...ادامه مطلب

  • هر کس انچه که دارد به دیگران میدهد !

  • در درون خود چه دارید؟ سالها پیش کشور آلمان به دو بخش تقسیم شده بود، آلمان شرقی و آلمان غربی و دیواری شهر برلین را به دو قسمت برلین شرقی و برلین غربی تقسیم کرده بود. یک روز، افرادی از برلین شرقی کامیونی پر از زباله و خوراکی‌های گندیده متعفن را به سمت غربی دیوار یعنی برلین غربی ریختند. مردم برلین غربی به سادگی می توانستند تلافی و انتقام جویی کنند، ولی این کار را انجام ندادند! ولی به جای آن کامیونی پر از کنسروهای خوراکی،بسته های نان و شیر و دیگر مایحتاج خوراکی تازه را در سمت شرقی دیوار یعنی برلین شرقی با نظم  آنجا گذاشتند.  ادامه مطلب, ...ادامه مطلب

  • دکتر حسابی بزرگ مرد علم و دانش ایران زمین !

  • پروفسور حسابی: ۲۲ سال درس دادم؛ ۱- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم. (چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید) ۲- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم! (چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست) ۳-هر دانش آموزی دیر آمد،  سر کلاس راهش دادم! (چون میدانستم اگر ۱۰ دقی, ...ادامه مطلب

  • شک ،نحوه تجزیه و تحلیل آدمی را عوض میکند ...

  • مردی صبح از خواب بیدار شد ودید تبرش ناپدید شده، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد . برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه اش برگردد , ...ادامه مطلب

  • خدای من همینجاست ...

  • ﺧﺪﺍﻱﻣﻦ نه ﺩﻭر ﮐﻌﺒﻪ ﺍﺳﺖ؛             ﻧﻪ ﺩﺭ ﮐﻠﻴﺴﺎ؛             ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪ؛ ﺧﺪﺍی ﻣﻦ ﻫﻤﻴﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻨﺎر ﺗﻤﺎﻡِ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﻲ ﻫﺎﻳﻢ؛                    ﺑﻐﺾ ﻫﺎﻳﻢ؛                    ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﻢ؛ ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻦ، ﻧﻤﻲ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺍﻣــــﺎ؛ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ:          ﺷﮑﺴﺘﻦِ دلی           ﺍﺷﮏ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻲ،          ﻧﺎ ﺣﻖ ﮐ, ...ادامه مطلب

  • به یاد داشته باش ،هرگز رهایت نمیکنم !

  • روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد. او گفت : آیا سرخس و بامبو را میبینی؟ پاسخ دادم :بلی . فرمود : هنگامی ک, ...ادامه مطلب

  • کدامیک غلام است ؟!

  • در زمان خلافت حضرت علی علیه السلام مردی از شهرهای کوهپایه به اتفاق غلام خود به زیارت کعبه رفته بودند. در این سفر از غلام خطایی صادر شد که مولای او وی را تنبیه کرد ، بعد از این مجازات غلام عاصی شد ، خود را ارباب و آقا خواند و صاحب خود را غلام خطاب کرد. وضع بدین منوال بود تا آنها وارد کوفه شدند ؛ در, ...ادامه مطلب

  • بهترین تصمیم !

  • یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک ک, ...ادامه مطلب

  • هر چی سنمون میره بالا متوجه میشیم که..

  • همینطور که سنمون میره بالا و پیرتر میشیم متوجه میشیم که: ساعت مچیمون چه صدهزارتومنی باشه وچه ده میلیون تومانی هردو یک وقت را نشون میدن،اگه کیف پولمون هزارتومان ارزش داشته باشه یاصدهزار تومان ارزش پولی که داخلش هست فرقی نمی کنه،, ...ادامه مطلب

  • امید و انگیزه...

  • در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند . هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می کرد .بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت . ادامه مطلب, ...ادامه مطلب

  • برایت آررزوهای ساده میکنم !

  • برایت آرزوهای ساده می کنم آرزو می کنم شب ها خواب های خوب ببینی و صبح ها سر حوصله ملافه های سفید را مرتب کنی، پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را می نوشی آفتاب روی گونه ات بنشیند. آرزو می کنم به کسی که دوستش داری بگویی، دوستت دارم اگر نه امیدوارم قدرت این را داشته باشی که لبخندهای مصنوعی بزنی آرزو می کنم کتاب های خوب بخوانی، آهنگ های خوب گوش کنی، عطر های خوب ببویی، با آدم های خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست بودن چیزی که دوست داری باشی!, ...ادامه مطلب

  • دفترت را میفروشی دخترم..؟!

  • باز شد درب کلاس و همچو رخش .. قامت استاد زد بر دٍیده نقش .. گفت بر پا مبصر و ، کل کلاس .. پر شد از یک ترس و یک بیم و هراس .. درب را مبصر پس از یک لحظه بست .. دست بالا برد و در جایش نشست .. دیده گانی خشک و سرد و سخت گیر .. بود در سیمای این استاد پیر .. با تحکّم گفت برجا ای کلاس .. یک صدا گفتند آنها هم سپاس .. بعد از آن استاد با لبهای ریز .. گفت دفترهای انشا روی میز .. یک به یک سر زد به کل میزها .. باز گشت از پشت رخت آویزها .. سر زد و دید و سر جایش نشست .. چانه را انداخت در چنگال دست .. گفت جمعا از شماها راضی ام .. راضی از تدریسهای ماضی ام .. درس انشای شماها خوب بود .. هم مرتب بود و ه,دفترت را میفروشی دخترم,دفترت را میفروشی دخترم از کیست ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها