خاطره یک دکتر :)

ساخت وبلاگ

رفتم دستکش هام رو عوض کنم، نمیدونم تا برگردم چه بلایی سر خودش آورد که اینطوری گریه میکرد! پرسیدم آخه کجات درد میکنه کوچولو؟...بدون وقفه میگفت: «تقی.....تقی!»

پرستار رو صدا زدم، ولی اونم نتونست متوجه بشه که این بچه چش شده ...بچه هم که ول کن نبود و دائم تقی تقی میکرد! گفتم تقی جان آروم باش! مرد که گریه نمیکنه!! پرستار گفت اسمش که تقی نیست آقای دکتر! تو پرونده اش نوشته رامتین! گفتم خب شاید تو خونه تقی صداش می کنند!!...اونم زد زیر خنده!

ازش خواهش کردم مادر بچه رو صدا کنه، تا بخش رو روی سرمون خراب نکرده!! 

مادرش که اومد ، یه چسب زخم خواست و چسبوند رو "انگشت شست" اش ،بعد هم دلداری اش داد و آرومش کرد 

گیج شده بودم! پرسیدم قضیه چی بود؟... 

مشخص شد تو مهدکودک ، اسم امام ها رو به ترتیب انگشت های دست، به این ها یاد میدن،... این بچه هم که انگشت شست اش مونده بود لای دسته صندلی و درد گرفته بود، برای همین هم وقتی ازش می پرسیدیم کجات درد میکنه ، همش میگفت: «تقی»

اگر دروغ رنگ داشت......
ما را در سایت اگر دروغ رنگ داشت... دنبال می کنید

برچسب : خاطره,دکتر, نویسنده : 5mardsafarbashd بازدید : 32 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1396 ساعت: 5:07