زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد، چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد یک غول بزرگ پدیدار شد.زن پرسید: حالا می تونم سه آرزو بکنم؟
غول جواب داد: نخیر! زمانه عوض شده است و بیشتر از یک آرزو اصلا راه نداره، حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت: در این صورت من مایلم در خاورمیانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت: نگاه کن. این نقشه را می بینی؟ این کشورها را می بینی؟ من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهای متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.
ادامه مطلببرچسب : رویاها, نویسنده : 5mardsafarbashd بازدید : 29